کیانکیان، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 3 روز سن داره

برای کیان عزیزم

دنیای این روزهای کیان

کیان کوچولوی من  خیلی خیلی شیرین و با مزه شدی و از این ماه که تقریبا میشه گفت حرف زدن را شروع کردی بیشتر هم گاز گرفته میشی. تقصیر خودته که اینقدر با مزه حرف میزنی. تا بهت میگیم کیان اینکار را بکن یا نکن. سرتو تکون میدی و میگی "باشه" و کی میتونه گازت نگیره. حوصلت که سر میره میری از تو کمدت بلوز و شلوار میاری و میگی "مامان دد" "تیغو تیغو" "مانا" ترجمه این جمله یعنی مامان بریم بیرون با ماشین و خاله مهدیس . بیرون هم تا گشنت میشه رستورانها و فست فودها را خیلی خوب میشناسی و میگی "مامان فوفو" این فوفو بیچاره هم چون غذاهات داغ بود و فوت میکردیم بهش موند.حالا اسم غذا شده فوفو! تو خونه دیگه پوشک نمیشی و در مراحل اولیه گرفتن از پوشکیم....
23 مرداد 1392

کیان و شهر عجایب

نمیدونم چرا ولی احساس میکنم فقط تو کشور ما ممکنه شهر بازی مخصوص بچه ها با اونهمه سر و صدا ودستگاهای مختلف و تحرک و تکاپو تو زیر زمین یک ترمینال مسافرتی ساخته بشه.  واقعا تاسف باره البته این نظر منه ولی میبینم برای اینکه پسرک کوچولوم بتونه با این وسایل بازی کنه مجبورم ببرمش به یک دخمه دلم میگیره. جایی که از نور خبری نیست .حتی از نوع مصنوعیش. همه جا تقریبان یمه تاریکه و تهویه هم به زور به سقف وصل شده. تهویه هایی که اصلا قوی نیست. ما که بزرگیم و فقط نقش همراه را داریم و بازی نمیکنیم کم کم احساس میکنیم نفس کشیدن سخت شده وای به حال ریه های کوچولو بااونهمه جنب و جوش و متابولیسم بالا. اصلا ما فکر هم میکنیم ویک جا را درست میکنیم یا فقط و فقط ...
18 مرداد 1392

پسرک نون خامه ای خور

اینکه نون خامه ای دوست داشتن جزئ صفات ارثیه یا صفاتی که تحت تاثیر محیط به وجود میاند فرقی به حال تو نداره چون مامان و بابایی که عاشق نون خامه ای باشند پسر کوچولوشون هم اینطوری نون خامه ای میخوره دیگه!  و بدترین قسمتش اینه که اگه تو مهمونی نون خامه ای ببینه به بشقاب نزدیکانشهم رحم نمیکنه. قبلا انگشتتو از تو سوراخ نون خامه ای میکردی داخلش وخامه را لیس میزدی و میخوردی ولی حالا نون خامه ای را کامل و خنده دار و صد البته با کثیف کاری میخوری.     خوابیده هم ظاهرا خیلی کیف میده!     با زبونم دور دهنم را لیس میزنم که خامه ای جا نمونه!     یکی بیاد دستهای منو بشوره   پسری خ...
16 مرداد 1392

باغ بهادران و کیان

پسر کوچولوی مامان سه شنبه هفته پیش تعطیل بود و دوست بابا مجید ما را دعوت کرد به خونه باغشون تو باغ بهادران. ما هم قبول کردیم و بعد از ظهر دوشنبه راه افتادیم. من و بابا خوشحال بودیم چون دوست بابا دو تا نی نی پسر بلا دارند که انتظار داشتیم شما کلی با پسر بزرگشون که فقط ٦ ماه از تو بزرگتره بازی کنی ولی...... اماناز این ولی که الان بعد از یک هفته هنوز هم دستمون بهش بنده. پسر دوست بابا که خیلی هم پسر نازی بود اسمش ارشیا بود و شاید چون یک برادر کوچولوتر ٩ ماهه داشت یاد گرفته بود همه چیز را با خشونت بگیره. درست برعکس تو. توچند تا از ماشینها و اسباب بازیها برده بودی تا اونجا با ارشیا بازی کنی ولی ارشیا همه اسباب بازیهاتو میگرفت و هیچ کدوم را بهت ن...
16 مرداد 1392

کیان 23 ماهه شد!

پسرک بامزه من در 23ماهگی وزن: 14.5 کیلو گرم  و قد 89 سانتیمتر. - کلا نسبت به خیلی از همسن و سالهات تو حرف زدن تنبلی ولی بین 22 تا 23 ماهگی خیلی خیلی خوب شروع کردی به حرف زدن. خیلی چیزها را تکرار میکنی و خیلی ها را هم می پرسی. دستت میگیری و وقتی می خوای ما اسم هر چیزی را بگیم با تمام وجودت میری تو دهنمون و نگاه میکنی وبعد عین اون کلمه را میگی. خوب شد تخم کبوترت ندادم !   - دیگه فقط برای خواب شیر میخوری و در طول روز شیر تعطیل شد.  شیر پاستوریزه میخوری ولی دوباره شیر خشکت که نبود اومده البته با 3 هزار تومن افزایش قیمت. بابا برات گرفت ولی حاضر نشدی دیگه بخوری. - قطره اهن و مولتی ویتامینت را هنوز میخوری ولی فکر کنم بع...
10 مرداد 1392

کیان و تفنگ

پسری مامان مهسا همیشه و همیشه از خشونت های پسرونه و تفنگ بدش می اومد و میاد. وقتی مامان جون برات سیسمونی میخرید هم اجازه نداد تفنگ برای اسباب بازیهات بخره. هی مامان جون اصرار که مگه میشه نی نی پسر تفنگ نداشته باشه و منم مطمئن که اره. تا نداشته باشه از کجا بدونه چیه! و اینطوری شد که تو تفنگ نداشتی. بابا مجید همیشه به مامان میگفت تو هم بالاخره تفنگ میخری  و منم مطمئن که نه و بابا میخندید و میگفت دارم تصورت میکنم که داری با کیان تفنگ بازی میکنی  منم  اصلا یادم نبود که بابا مجید و مامان جون چقدر شیطونند و بالاخره کار یادت میدند.  یکروز دیدم انگشت هاتو شکل تفنگ کردی و داری به من کیو کیو میکنی.  فکر کردم که قطعا من...
7 مرداد 1392

اخرین روزهای 23 ماهگی

ماه رمضان این دو سال برام یاد اور آخرین روزهای بارداری، ذوق به دنیا اومدن تو، استرس کارهای عقب مونده و هزار تا خاطره دیگست. کم کم داره فاصلش باتولدت زیاد و زیادتر میشه ولی هنوزم تو دلم یک حس خوب را به وجود میاره. وقتی همه دارند از تعطیلات عید فطرحرف میزنند و اینکه چند روزه و کدوم روزه من میرم به دو سال پیش و کلی برای خودم ذوق میکنم. فکر کنم هیچ کس خاطره های به این قشنگی که من از تعطیلات عید فطر دارم را نداشته باشه. خدا جونم ممنونم که در 29 رمضان این فرشته کوچولو و بامزه را به من عیدی دادی. پسری 9 روز دیگه دومین سالگرد تولد قمری تو میشه. بزرگ شدی. خیلی بزرگتر از اونی که من فکر میکردم و خیلی هم سریعتر. دلم برای تمام لحظه ...
7 مرداد 1392

تخت جدید کیان

پسرم بزرگ شدی جلوی چشمام و در کمال ناباوریم. جمعه یعنی ٢٨ تیرماه از بابا مجید خواستم که بیاد تشک تختت را در بیاره تا من تو تختت را تمیز کنم. بابا هم تشکت را که در اورد گفت چرا نرده هاشو باز نمیکنیم تا نوجوان بشه؟  منم این شکلی شدم . پیش خودم فکر میکردم وقتی بری پیش دبستانی باید تختت نوجوان بشه خب. گفتم کیان که نوجوان نیست؟! بابایی هم گفت تو که خیلی وقته دیگه نردشو نمیبری بالا! گفتم خب می افته پایین از تخت! اونم گفت لبه داره برای چی بیفته؟ منم تسلیم شدم و بابا مجید شروع کرد......٠ تخت نوزادیتو جمع کردیم و تخت نوجوان را گذاشتیم. اتاقت کوچولوتر شد چون پاتختیها هم بهش اضافه شد عوضش فضا کلی بازتر شد چون تختت ارتفاعش اومد پایین. من تا اخر...
1 مرداد 1392

کیان پر حرف

پسر مامان تو بر خلاف همه کارهات که خیلی زودتر از سنت انجام دادی تو حرف زدن تنبلی. البته حرف خیلی میزنی و یک لحظه هم تو بیداری اروم نیستی ولی به زبون خودت. من وبابایی خیلی ترجممون بهتر شده و دیگه هیچ کدوم از حرفهات نیست که نفهمیم ولی مامان تا کی می خوای خارجکی حرف بزنی؟ شب که بابا میاد تمام اتفاقات از صبح تا شب حتی اگه یک سوسک دیده باشی را تعریف میکنی. بعضی وقتها کلمون میره از بس حرف میزنی و من نمیدونم وقتی شروع کنی به زبون ما حرف بزنی بازم اینهمه حرف داری یعنی؟ یکم سخت میشه که! کوچولو که بودی عاشق تلفن و موبایل بودی همش تو دهنت بود و حالا هم یا لم میدی رو مبل و با تلفن حرف میزنی یا راه میری دور خونه و حرف میزنی و من میمیرم برا ژستت. ا...
1 مرداد 1392
1